دی نگاری دیدم اندر راه چون بدر منیر


کز برون گل بود و مشک و از درون می بود و شیر

رخ چو آب اندر شراب و تن چو خز اندر سمن


لب چو لعل اندر نبات و پر چو سیم اندر حریر

دست و بازو چون بلور و عارض و دندان چو در


زلف و ابرو چون کمان و غمزه و بالا چو تیر

دلبری بس دلستان و شاهدی بس دلربا


نازکی بس دلفریب و چابکی بس دلپذیر

من درو چشمی زدم چونانکه بی شرمان زنند


او زشرم آتش پراکند از بر بد ر منیر

چون بیامد گفتم ای کرده دلم زیر و زبر


جور بر آن کت همی بیرون فرستد خیر خیر

ماه برگیرد بدان زلف کمندت چون کمر


حور درگیرد بدان گرد سمندت چون عبیر